عاشقانه می دوید خسته و پیوسته در یک جاده تکراری تا به یارش برسد می رسید او اما تا که می خواست بماند چیزی دور می کرد او را از یارش چند سالی می شد روزگارش این بود با قبول تقدیر و به امید وصال می دوید او از نو می دوید و در خیالش می دید که در آغوش نگارش خندان غرق در نظاره است و دگر چیزی نیست او را ار عشقش جدا کند در همین رویا بود ناگهان قلبش از کار ایستاد در دورترین فاصله در ساعت شش ساعت از کار افتاد عقربه عاشق بود
ف.ت