در گذر لحظه ها
می رود بی پروا
فارغ از ترس
در اعماق تاریکی
می شکافد سیاهی
رخنه می کند در دل شب
بی پیرایه می سوزد
سو سو می کند
بی خبر
که راه گشاست
جلوگاه شب می شود
و معبود همراهانش
تا که بیند رخ صبحدم را
انوقت دل در کف خویش
شعله را در خود خاموش سازد
حاصل بی قراری شبانه اش
گم کرده راه را به منزل می رساند
گم کرده یار را به یاران می رساند
الی
۹۰/۰۵/۱۵
فانوس بودن کافی نیست - در آغاز جاده را باید یافت
سلام دوست خوبم
وبلاگ خوب و پرباری داری...
اگه میشه بیشتر آپدیت کنید فیض ببریم.
مرسی که به وبلاگم سر زدید.
ممنون دوست عزیز ... عالی بود ...
فانوس ... فارغ از ترس .... خیلی زیبا بود
به نظر من اصلا فروختن عشق با قتل فرقی نداره
ممنون